نقد محسن آزرم بر مستند «سپیده دمی که بوی لیمو می داد» ساخته آزاده بیزار گیتی
«فیلمهایی هستند که شما را به گریه میاندازند؛ فیلمهایی هستند که شما را به خنده میاندازند و فیلمهایی هستند که بعد از دیدنشان چیزی در وجودتان تغییر میکند.» این گفتهی دارن آرونوفسکی است دربارهی یکی از فیلمهای محبوبش و انگار تعبیری بهتر از این نمیشود سراغ گرفت که به کارِ نوشتنِ یادداشتی دربارهی سپیدهدمی که بوی لیمو میداد بیاید؛ مستندی که بعد از دیدنش حتماً در وجودِ آدمی تغییر میکند و آدمی که به تماشای این فیلم نشسته بعد از تمام شدنش حتماً آدمِ دیگری شده است و دنیا و آدمها را طورِ دیگری میبیند؛ طوری که اصلاً شبیه دقیقههای پیش از تماشای فیلم نیست و چهطور میشود دنیا و آدمها را دوباره همانطور دید وقتی در این مستند چشممان به زنانی میافتد که بیست و پنج سال بعد از بمبارانِ شیمیاییِ سردشت هنوز نفس میکشند و راه میروند و حرف میزنند بیآنکه زندگیشان شبیه زنانِ دیگری باشد که شاید حتّا روحشان از این بمباران بیخبر باشد؟
بیست و پنج سالِ پیش هواپیماهای عراقی در آسمانِ سردشت ظاهر شدند و ناگهان بمبهای شیمیایی را روی سرِ مردمانِ بختبرگشتهای ریختند که آمادهی مردن نبودند. همهچیز نیست و نابود شد و پیر و جوان در برابرِ چشمانِ حیرتزدهی همشهریانشان از دست رفتند و آنها که ظاهراً زنده ماندند رنجی عظیم و زخمی دائم را با خود حمل کردهاند؛ زخمی که درمان ندارد و رنجی که نمیشود پایانی برایش تصوّر کرد. همهی آن تصویرهای آرشیوی که در ابتدای فیلم آمدهاند و نابودیِ سردشت و مردمانش را نشان میدهند گوشهای از مصیبتی هستند که به جانِ مردمانِ این شهر افتاده. بختِ آنها که همان روز و همان سال چشم بستهاند و از این دنیا رفتهاند انگار بلندتر از بختِ مردمانِ دیگری است که در همهی این سالها زندگی را تاب آوردهاند و زنده ماندهاند بیآنکه زندگیشان طعمِ زندگی داشته باشد.
نوشتن از سپیدهدمی که بوی لیمو میداد سخت است و سختیاش بیشتر به این برمیگردد که در طولِ فیلم قلبِ آدمی به درد میآید و فشرده میشود از رنجی که زنهای سردشت در این سالها کشیدهاند؛ در این بیست و پنج سالی که از بمبارانِ شیمیایی گذاشته و حقیقت این است که در همهی این سالها چیزی به نام خوشی از زندگیشان رخت بربسته و جایش را به غصّه و اندوه داده است. رنجِ آنها حتماً بیشتر از مردهای سردشت است که هر روز را بیرون از خانه میگذرانند. تفاوتی نمیکند پای صحبتِ کدام زن نشستهایم و کدام زنِ زخمخوردهی بیست و پنج سالِ پیش رو به دوربین حرف میزند. همهی حرفها در نهایت تماشاگر را به یک نقطه میرسانند؛ اینکه هر زخمی درمان ندارد و گاهی زخمها آنقدر عمیقند که نمیگذارند آدمی لحظهای غافل شود؛ خودنمایی میکنند و ناگهان آدمی را از لحظهای که در آن نفس میکشد به گذشته میفرستند؛ به بیست و پنج سال پیش که در هوای سردشت بوی عجیبی پیچیده بود؛ شبیه بوی لیمو که ترش است و آدمی دوست دارد نفس بکشد و همهی این بو را در بینیاش جا بدهد ولی این بوی لیمو نیست که در هوا پیچیده بوی بمبهای شیمیاییِ عراق است که آن روز سردشت را ویرانه کرد و هنوز بعد از اینهمه سال لاشهی بمبها در گوشههای سردشت به چشم میخورد؛ جایی که زنها مینشینند، حرف میزنند و بمبها را تماشا میکنند؛ فلزهای بزرگِ مرگباری را که روی سرشان فرود آمد و جانِ بسیاری را گرفت و جسمِ بسیاری دیگر را گرفتار کرد و این گرفتاری فقط زخمهای درمانناپذیری نیست که پوستِ صورت و دستهایشان را بینصیب نگذاشته باشد؛ نفستنگی هم هست؛ حنجرهی زخمخورده هم هست؛ پاهای قطعشده و هزار گرفتاریِ دیگر که دیدنشان آدمی را سخت به فکر میاندازند و تلنگری اساسیاند به خوشبینیِ مفرطی که گاهی آدمی گرفتارش میشود.
حقیقت این است که رها شدن از رنجِ گذشته گاهی ممکن نیست. چیزهایی هست که نمیشود تغییرشان دید. چیزهایی هست که آدمی گاهی خودش را غافل از آن نشان میدهد؛ شاید به این امید که گذشته را فراموش کند. امّا گذشته را نمیشود پاک کرد. نمیشود به دستِ فراموشی سپرد و نمیشود در گنجهی بایگانی قایم کرد. برای آنها که در این سالها سردشت و بمبارانِ شیماییاش را از یاد بردهاند تماشای سپیدهدمی که بوی لیمو میداد تجربهی دردناکی است. تماشای دوبارهی موقعیتی است که مردمانِ بیگناهی گرفتارش شدند و فکر کردن به حقیقتی است که دست از سرشان برنمیدارد: چه میشد اگر بیست و پنج سال پیش ما هم در سردشت بودیم؟ چه میشد اگر ما هم بوی لیمو را در آسمانِ سردشت تنفّس کرده بودیم؟ و جوابِ این سؤالها تماشای زنهایی است که با اینهمه زخم و رنج چارهای ندارند جز چرخاندنِ چرخِ زندگی و راهی ندارند جز تاب آوردنِ اینهمه سختی و دم نزدن. گفتن چه فایدهای دارد وقتی درمانی برای درد نیست؟ نه زنی که سالی چند بار روانهی تهران میشود تا طبیبانِ پایتخت دردش را تسکین دهند امیدی به آینده دارد نه آن بچّههایی که بیماری صورتشان را دگرگون کرده؛ آنقدر که میلی به هیچچیز ندارند؛ حتّا به زندگی.
حقیقت این است که تماشای سپیدهدمی که بوی لیمو میداد را نباید از دست داد؛ کم پیش میآید فیلمی ساخته شود که گذشته را به حال بیاورد؛ احضار کند و بعد که خوب این گذشته را سیاحت کردیم بگوید گذشته هیچوقت نگذشته؛ ادامه دارد در حال؛ در همین روزها که ما کیلومترها دورتر از مردمانِ سردشت زندگی میکنیم؛ قدم میزنیم؛ حرف میزنیم؛ عاشق میشویم و هر حادثهی کوچکی قلبمان را به درد میآورد و خیال میکنیم این پایانِ زندگی است و زندگی سختتر از این نمیشود. باید سپیدهدمی که بوی لیمو میداد را ببینیم تا ببینیم که رنجِ زندگی چیز دیگری است؛ چیزی غیر از روزمرّگیهای ما و اینجا است که آدمی از وجودِ خودش خجالت میکشد؛ شرم میکند از اینکه مثلِ چند لحظه پیش از تماشای سپیدهدمی که بوی لیمو میداد فقط دوروبرِ خودش را ببیند؛ دنیای کوچکش را.
این پیشنهادی جدّی است؛ تماشای سپیدهدمی که بوی لیمو میداد را از دست ندهید و مطمئن باشید که بعد از تماشایش آدم دیگری میشوید.
منبع: http://azarm.persianblog.ir/tag/%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87_%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%B1_%DA%AF%DB%8C%D8%AA%DB%8C