«عباس برزگر» دامدار جوانی است که با همسر و سه فرزند خود در روستای «بوانات» از توابع شیراز زندگی میکند. او که در یک خانواده پرجمعیت فقیر بزرگ شده، همواره در آرزوی دستیابی به افقهای بهتری از زندگی است؛ افقهایی که با امکانات مادی و توان اقتصادی زندگی او تناسبی ندارد. بااین وصف عباس آنها را حفظ کرده و مدام در ذهن خود میگرداند، با این امید که روزی فرصتی به چنگ آورد و به آرزوهای دور و درازش جامه عمل بپوشاند.
در شبی بارانی، دو گردشگر آلمانی به او و خانوادهاش پناه میآورند. صبح راضی خوشحال، مقداری پول به آنها میدهند و میروند و آنها را که شرمنده نداشتن امکان برای یک پذیرایی بهتر بودهاند متحیر برجای میگذارند. با معرفی آن گردشگران که شیفته دستپخت همسر عباس و صدق و صفای او شدهاند، گردشگران دیگری از راه رسیده و میخواهند در خانواده عباس پذیرایی شوند. پول خوبی هم میپردازند؛ امری که عباس را وامیدارد بهصورتی بسیار جدی به این امر بیندیشد. درآمد آنقدر بوده که عباس بتواند مهمانسرایی برای گردشگران تأسیس کند و در مسیر رشد، به دگرگونی زندگی خود و خانوادهاش بیندیشد. او با توجه به اقبال گردشگران خارجی به قلمرو زندگی وفعالیتش، دست به ابتکاری اگرچه مضحک ولی چشمگیر میزند. به این صورت که پرچم کشورهایی را که برای گردشگری به آنجا مراجعه میکنند گردآورده و در طاقچه خانهاش قطار میکند تا به هنگام استقبال از آنها، مورد استفاده قرارشان دهد. دیری نمیگذرد که سیل گردشگران به آنجا سرازیر میشود و همه هم خوشحال و راضی از اقامت و پذیرایی عباس و خانوادهاش، برمیگردند و عدهای دیگر را به سفر به آن نواحی تشویق میکنند. و چنین میشود که دامنه کسب و کار عباس بزرگر بالا میگیرد. خانهاش را آنطور که خود میگوید و میبینیم، از ۸۰ متر به هزار و دوهزار متر گسترش میدهد. در ورودی خانه را بزرگ میگیرد و تابلویی بر فراز آن نصب میکند که حاکی از تولد یک امپراتوری دارد: «به دهکده گردشگری و اقامتی خانواده عباس برزگر خوش آمدید». پول و تموّل که میآید، راه برای اندیشیدن به تحقق رؤیایهای گذشته هموار میشود. قدرت اقتصادی به سلطه میانجامد؛ سلطه در بهرهوری از توان تکتک اعضای خانواده، از مادر گرفته – که با دست شکسته وادار به کاری پردامنه و گاه طاقتفرسا میشود – تا بچهها، علی و آن دختر کوچک، که موظف است به استقبال گردشگران برود، پرچم کشورشان را ببوسد و به آنان تقدیم دارد؛ امری که اگرچه مضحک مینماید و ریشخند گردشگران را به دنبال دارد، ولی در رونق کاری عباس مؤثر است. همسر عباس راضیست. چرخ مالی خانواده خیلی بیش از نیازشان میگردد. موتورسیکلت جایش را به اتوموبیل شاسی بلند میدهد. آن هم نه یکی که سه دستگاه؛ طوری که کنار هر دروازه باغ – خانه عباس، یک اتوموبیل پارک میشود.
پول پول میآورد و سلطه و عطش سیریناپذیر عباس به کسب سود بیشتر، او را وامیدارد تا از امکانات دیگر عشایر نیز سود برد. پس در قبال مبلغ ناچیزی به آنها از امکان پذیرایی و سیاهچادرشان سود میجوید. آنها را به خدمت میگیرد و مورد بهرهکشی قرارمیدهد. و این یعنی گسترش سریع منابع مالی وسودبری. در فاصله زمانی کمتر از دهسال، سود فزاینده، او را که حتی از سواد خواندن و نوشتن بهرهای ندارد و از گذشتهای تحقیر شده و بسیار تهیدست میآید (فروش نان خشک و اشیاء پلاستیکی مستعمل و کار توأم با کتک و تحقیر در یک تعویض روغنی) وامیدارد که باور کند تا تحقق رؤیای دوران کودکیش راه چندانی باقی نمانده است. او برابر دوربین از خاطره دوران کودکیش میگوید و این که در همان سالهای اوایل انقلاب، در کلاس انشاء و با موضوعی چون «دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟» سادهانگارانه پرده از امیال سرکوبشدهاش برداشته و نوشته است دوست دارد شاه شود؛ یادمانی که همواره با خاطره کتکخوردن از معلم انقلابی آن روزها، عجین است. و حالا امکاناتی که در کمترین زمان ممکن کسب کرده و قدرت مالی – اقتصادیای که پدید آمده او را وامیدارد تا باور کند تا تحقق آن سیادت کلان راه چندانی باقی نمانده است.
او با یکی از گردشگران آلمانی که فارسی میداند، در شبی از این آرزو میگوید. او هوشمندانه میگوید: قدرت و سیادت در قالب خان و حاکم و شاه امریست که تداومش مستلزم انتقال قدرت به شیوهای دودمانی است؛ از پدر به پسر، و یا قدرتی که از لوله تفنگ بیرون آمده باشد. چنین حاکمی و خانی اقتدار و تداوم خواهد داشت. او سیادتی از آن دست که عباس، یکشبه مد نظر دارد را موقت ارزیابی میکند، چرا که بر پایه و شالوده مستحکمی شکل نگرفته است. عباس اما گوشش بدهکار این حرفها نیست و همچنان با رؤیاهای بلندپروازانه خود زندگی میکند؛ رویاهایی که او را وامیدارد در فیلم تصریح کند در دستیابی به آنها، از قربانی کردن خود و خانوادهاش ابایی ندارد.
اندیشه شاه شدن و حکومت، حالا دیگر یک خیال خام کودکی نیست و به امری بدل شده است که تحقق پذیر است. او هشیارانه مسیری اجرایی برای آن یافته است: بنیانگذاری یک ایل جدید؛ ایلی که بر پایه اندیشه ایران باستان بنا شده و عنوانی آریایی دارد: ایل آریایی. در این راستا او وقتی به فرزندانش – بهویژه پسرش علی که مسئولیتپذیری چندانی نداشته و از امید و آینده تهی است – مینگرد، درمییابد که همسرش گزینه مناسبی برای پروردن و رشد جمعیتی ایل مورد نظر او نیست، پس در اندیشه ازدواج مجدد میافتد و چندین سال را به این جستوجو اختصاص میدهد. سیاههای از منتخبهایش را گردمیآورد تا از بین آنها بهترین را انتخاب کند. و سرانجام ملکه ایل را برمیگزیند. زن و فرزندانش رضایت ندارند و اعتراض میکنند.علی سازشکارانهتر، ولی دختر بزرگش تند و بیپروا و این مایه یکی از پرتحرکترین فصلهای فیلم میشود. ولی حرف، همان است که بود. عباس عروسی میکند. مراسم جشن و پایکوبی، زیر نوای سرنا و شلیک تیر هوایی – چنانکه سنت عشایر ایران است – سرمیگیرد. عباس از انرژی تازهای میگوید که زندگی او را دستخوش شور و شوقی بیپایان کرده است، ولی در عین حال تردیدش را نیز مخفی نمیکند: «شاید این عشق قدرتمو چند برابر کنه، شاید هم باعث بشه سردتر بشم، از کارم، از عطش نوآوریهام کمتر بشه». تردیدی که در بیان تصویری زیبایی، خود را آشکار میسازد: اتوموبیل عباس در هوایی نیمهتاریک در جاده پیش میرود؛ در گرگ ومیش صبحگاهی یا غروب خورشید؛ ایهامی که بهخوبی تردید و فرجام کار عباس را تصویر میکند.
فیلم مستند «من میخوام شاه بشم» به گواه درخششهای جشنوارهای اش، یکی از مطرحترین فیلمهای مستند چند سال اخیر محسوب میشود؛ فیلم مستندی که محصول رویکردی تکنفره به مستندسازیست و تولیدش – تصویربرداری، کارگردانی و صدابرداری – را خود مهدی گنجی به عهده داشته است؛ امری که حاکی از تسلط او بر این امور است. از قاببندیهای سنجیده و نورپردازیهایی که در تقویت درام فیلم و انتقال حس وحال موقعیت روحی شخصیتهای فیلم مؤثرند، نمیتوان به تحسین یاد نکرد، بهویژه از نورپردازی که در فیلم وزنی یافته و گنجی بهخوبی توانسته چه در انتقال تنهایی شخصیتهای فیلم (علی، همسر اول عباس و خود عباس که در صورت تحقق نگاه اتوپیاییاش به قدرت، محکوم به نوعی تنهایی خواهد شد) از آن استفاده کند. به یاد بیاوریم این تنهایی شخصیتهای فیلم چطور در فیلم با نورپردازی سنجیده و نیز استفاده بهینه از نور موجود، بهخوبی تصویر شدهاند. خود عباس در بیشترین صحنههای درون اتوموبیلش و یا زمانی که بر تختی در حیاط خانهاش بر مخده تکیه داده، از یک سو و علی با آن گیتاری که بهرغم علاقهاش، نواختنش را حتی نیاموخته است – بهویژه در آن نمای اواخر فیلم که تک و تنها در حیاط خانه و در فضایی نیمه روشن گیتار مینوازد – همسر اول عباس که در آن اتاق دنگال مدام در حال نماز و استغاثه است، دخترش و دختر دیگرش که در فیلم نمودی عبوری دارد. همه و همه تلخ و تنها تصویر شدهاند.فیلم به شیوهای مشاهدهگرانه واقعیت را مورد بازنمایی قرارمیدهد. دوربین ناظر گنجی در تمامی این حالات تنش و بحران و آرامش و شادی – در صحنه دعوت کمپانی الکترولوکس و یا ورود گردشگران خارجی – آنچنان خود را در محیط و در فضای دوستی و اعتماد با اعضای این خانواده، نامرئی ساخته است که تجربه مشاهده ناب یک رخداد کمنظیر را در جان مخاطب مینشاند. گنجی البته محدودیتهای شیوه سینمای مشاهدهگر را به چالش کشیده و در مقاطعی نظارهگری صرف – آن طور که پیشگامان آمریکایی این شیوه از آن به «نگاه مگسی بر دیوار» اصطلاح کردهاند – را کناری نهاده و برای چند لحظه به شیوهای تعاملی نزدیک میشود: آنجا که از همسر عباس نظرش را در باره ازدواج او میپرسد و یا در جایی دیگر در پاسخ عباس که میگوید: «تصویب شده که ازدواج بکنم»، گنجی بیدرنگ از پشت دوربین با پوزخند میگوید:«کی تصویب کرده؟ خودت تصویب کردی؟»
فیلم در ترکیب پلانها و صحنههایی که هریک به رغم ماهیت درلحظه بودن و بداههسازیشان از معماری محکمی برخوردارند هم، به توفیقی جدی دست مییابد. ریتم فیلم که امکان دستیابی به روایتی روان را امکانپذیر ساخته است از دیگر نقاط قوت فیلم محسوب میشود.باند صدای فیلم و کاربرد غیرمحسوس افکتهای افزودهای که در رشد ابعاد حسی فضای فیلم مؤثرند – صداهای شب، آغل، پرندهها و… – در تقویت حس وحال فیلم نقش مؤثری ایفا کردهاند. در این رابطه، کاربرد مینیمالیستی موسیقی در فیلم که تنها در دو مورد شاهد ترنم آن هستیم از دیگر نقاط قوت فیلم محسوب میشود.
فیلم همانطور که گنجی اشاره میکند تمثیلی از قدرت است. قدرتی که در عین تواناییاش در تغییر شرایط زندگی آدمیان تحت سیطرهاش، از سویهای مخرب نیز برخوردار است؛ سویهای که مصداقهای خود را در اشارات و ارجاعات متعددی به جامعه و زندگی امروز ما یافته و با مهارتی چشمگیر به نمایش میگذارد.
منبع: http://www.aecinema.ir/%D8%AA%D9%85%D8%AB%DB%8C%D9%84-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D9%82%D8%AF%D8%B1%D8%AA/