آخرین مستند فرهاد ورهرام بعد از چند سال سکوت، با نشانه‌هایی از شیوهٔ کارگردانی او در مستند یاد و یادگار (همراه با مصطفی رزاق کریمی) آغاز می‌شود، نماهای زیبای دریا و زوم‌های آرام دوربین بر مناظر بکر، همراه بااستفاده از موسیقی، فضا را معرفی می‌کند و در ذهن بیننده شکل می‌دهد. سابقهٔ طولانی فیلم ساز در عکاسی و دلبستگی و فعالیت مستمرش در عرصهٔ مستندهای مرتبط با طبیعت ایران، با فیلم برداری زیبای رضا تیموری و تدوین موثر مهدی باقری، باعث می‌شود تا بیست و پنج دقیقهٔ نخست فیلم را با هیجان دنبال کنیم. دقیقا از جایی که صدای حضور و غیاب معلم بر تک درخت‌های بیابان می‌آید (تمهید مناسبی برای ورود به کلاس درس نیز هست)، رویکرد فُرمی فیلم که متکی به ترکیب تصاویری از مناظر و نماهای متوسط و دور از آدم هاست، به نماهای درشت دانش آموزان کلاس تغییر می‌کند و گویی هم پای این تغییر بصری، کیفیت فیلم نیز به طور محسوسی دچار افت می‌شود. درک می‌کنم که از طریق خواندن کتاب درسی، جدا از معرفی جغرافیای فیلم، از کلیشهٔ گفتار متنِ خنثی و بی‌جاذبه گریخته‌ایم، اما به نظر نمی‌رسد که این راه حل، برای پیش بُردِ نیمهٔ دوم فیلم هم کافی باشد. شگرد بعدی فیلم ساز برای گسترش قصه واره در قالب مستند، ماندن در مدرسه و مکث بر مسابقهٔ فوتبال پسر‌ها و تشویق دخترهاست. توقف بی‌حاصل در لوکیشن و موقعیت، به معنای ایستایی در ریتم هم هست، و برش دادن چهرهٔ پسر‌ها در حال بردن نام تیم‌های فوتبال محبوبشان، تاکیدی بر این ایستایی. در فرصتی که توقف ریتم فیلم به ما می‌دهد، کمی به استراتژی فیلم فکر می‌کنیم. تاکید بر چهرهٔ سیاهان جنوب ایران، موسیقی، فضا و سفری طولانی و پرزحمت در مسیر خلیج فارس و دریای عمان، در حد مستند مشاهده گر باقی مانده و شاید یکی از دلایل مکث بر بچه‌های مدرسه و مسابقه‌شان همین باشد. فیلم ساز در نواحی مختلف جغرافیای جنوب حرکت می‌کند و موضوع مورد نظرش را، که یافتن حضور سیاه پوستان در این منطقه است، با دقت و مهارت پی می‌گیرد. اما در این می‌ان، چیزی از دست رفته است: آیا دقیقا می‌دانیم کجای جنوب هستیم؟ سیاهان در چه نقطه‌ای کم ترند و کجا بیشتر؟ به نظر می‌رسد که از طریق دو راه حل شناخته شده و مهم می‌توان به این مستند غنا بخشید: نخست استفادهٔ موجز و کاملا غیر متعارف از گفتار متن، که در این فیلم مردم‌شناسانه در حکم خطر کردن است. شاید یافتن نوعی زبان نامعمول و لحن تازه برای گفتار متن، می‌توانست ترتیب قرار گرفتن تصویرهای نیمهٔ دوم فیلم را به طور کلی عوض کند. دوم، یافتنِ راوی درون فیلم. شاید استفاده از‌‌ همان نوازندهٔ درون فیلم به عنوان نقشمایهٔ واحد (لایت موتیف) می‌توانست به کلیت فیلم، بخصوص نیمهٔ دوم آن، انسجام و یکپارچگی بیش تری بدهد. صدای او و موسیقی‌اش که کاملا یادآور ریتم‌های موسیقی «بلوز» است، بیش از هر نکتهٔ دیگر فیلم، ریشه‌های مشترک سیاهان سواحل جنوبی ایران را یادآوری می‌کند. شعرِ «کی گف سیا؟» و نوع موسیقی جذاب او، که جان تازه‌ای به فیلم می‌دهد، در نسخهٔ فعلی فیلم، تقریبا در دقیقهٔ ۴۵ وارد می‌شود و از آن به شکل نوعی گذرگاه برای راهیابی به موقعیت‌های بعدی استفاده شده است؛ حال آنکه موقعیت‌های بعدی، خود قطعه‌هایی کوچک و نامنسجم‌اند. کلاس زبان انگلیسیِ دبیرستان پسرانه، به سرعت به صحنهٔ تا‌تر و بعد به مراسم سینه زنی قطع می‌شود. بااین شگردهای نمایشی، تا حدی از هدف اولیهٔ فیلم دور می‌شویم و با آنکه موضوع نمایش و ریتم سینه زنی به نحوی غیر مستقیم با کلیت فیلم مرتبط‌اند، اما به دلیل سرعت در انتقال موقعیت‌های گوناگون، و به ویژه فقدان نماهای عمومی، به اندازهٔ حضور اندکشان تاثیر دارند. فیلم پس از این پرسه زدن دراین قطعه‌های کوچک، باز به دریا برمی گردد و آنجا به آخر می‌رسد؛ در حالی که بخشی از هنر خود را در زمینهٔ کارگردانی، فیلم برداری و تدوین به بیندگان خود می‌چشانَد، اما ایدهٔ اصلی‌اش که در بیست و پنج دقیقهٔ آغازین با قدرت گسترش یافته بود، در سراشیبی قصه واره‌های نیمهٔ دوم فیلم کمابیش گُم می‌شود، و بینندهٔ مشتاق فیلم‌های ورهرام را ناسیراب باقی می‌گذارد.


منبع: http://www.irandocfest.ir/fa/doc/news/646/%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D8%A8