گزارش مکتوب و تحلیلی چهل و ششمین نشست پژوهشی رخداد تازه مستند در محل پروژه های نیومدیا
گروه پژوهشی و مستندسازی آریتمی
ریتم اصلی
هفتمین نشست از سلسله نشستهای مرتبط با مفهوم دیاسپورا و هویت دیاسپورایی، با تاکید بر مهاجران ایرانی، با نمایش فیلم «یک لقمه خواب» به کارگردانیِ مونا زندی حقیقی برگزار شد. یک لقمه خواب برشی کوتاه به زندگی سه نسل از سفرکردهگانی است که همواره میل به بازگشت دارند و باز بی قرار رفتناند.
کارگردان در ابتدا در مورد انتخاب سوژۀ مهاجرت برای ساخت فیلم گفت، امروزه مهاجرت موضوعی رایج در بین تمام خانوادههاست و این امر این سوال را برای من ایجاد کرد که چه اتفاقی در حال افتادن است؟ و بهواقع ما متعلق به کجا هستیم؟ آنجایی که حالمان خوب است کجاست؟
حقیقی اضافه کرد، امروزه آن دستهای از مهاجران ایرانیای که بیشتر به چشم میآیند، پناهندههایی هستند که در داخل ایران با دغدغۀ معاش دست و پنچه نرم میکردند و یا اکثراً ساکن شهرستانها بودهاند. حال این افراد را میتوان گونهای متمایز با افرادی دانست که مهاجرت را به منزلۀ پیشرفت، جهت دسترسی به امکانات آموزشی و شغلی در نظر میگیرند. دغدغهای که در میان این پناهندهها مشهود است صرفاً گذراندن روزمرگی است.
چندریتمی
چندریتمیها به همگونی تن نمیدهند، در برابر چیزی به ظاهر واحد مواضع متفاوت و متضادی اتخاذ میکنند. اینگونه است که چند ریتمیها عدم توافق را به خاطر میآورند. جایی که هرگز همدستیها رخ نمیدهد و ریتمهای گوناگون، نواهایی که تا کنون شانسی برای شنیدن نداشتهاند و خلق ساحتهایی که دیده نشدهاند سر بر میآورند.
پوریا جهانشاد گفت، شاید اگر این فیلم در شهرهای دیگر آلمان مانند هامبورگ یا مونیخ ساخته میشد با دستهای از مهاجران ایرانی که از وضعیت بهتری برخوردارند مواجه میشدیم. اما شاید بتوان این سوال را مطرح کرد که آیا اساساً همگونی بین مهاجران ایرانی مقیم آلمان وجود دارد یا خیر؟ در نظریههای که در جلسات پیشین مطرح شد، بیشتر به رویکردی از دیاسپورا که مهاجران را همگون و همشکل در نظر میگیرد وصل بودیم، اما در این فیلم از همگونی در بین مهاجران خبری نیست. جهانشاد در ادامه گفت، این شیوه از فیلمسازی بسیار جالب و حائز اهمیت است زیرا موضع کارگردان نسب به سوژه آشکار است، اکثراً از فیلمهای مستند این انتظار میرود که کارگردان جایگاه منفعل را برگزیند تا بتوان نسبت به آن موضوع، آگاهیِ بیواسطه کسب کرد، در صورتی که هیچ فیلمسازی را نمیتوان یافت که نسبت به آن سوژهای که در پی به تصویر کشیدنش است، صاحب موضع نباشد. به عنوان مثال در طول فیلم سوالهایی را که کارگردان طرح کرد نشان دهندۀ این است که خود کارگردان چگونه میاندیشد. بنابراین، این فیلم با زبان سینمایی موضعاش را اعلام میکند در حالی که موضعاش بی طرف است. بیطرف بودن به این معنی است که ما از یک موضعی برخوردار باشیم و بعد آن را اشکار کنیم، پس بیطرف است زیرا آشکارا بیان میکند.
یکی از حضار گفت، فیلم بیشتر از اینکه نشان دهندۀ نوع مهاجران باشد، متمرکز بر حالات و عواطف مهاجران است، عواطفی که در غم غربتی که شامل حال همۀ آنهاست خلاصه میشود. کارگردان در جواب تصدیق کرد که این غربت در مهاجران فارغ از اینکه از چه قشری باشند دیده میشود، و شاید اعتراضهای آنها نیز ناشی از همین غربت است.
یکی دیگر از حضار گفت، فیلم به خوبی توانسته وضعیت اسفبار پناهندگی را به تصویر بکشد، اما در جواب اینکه «آن جایی که خوشبختی و آرامش وجود دارد کجاست؟»، شانه خالی کرده است. کارگردان در جواب مدعی است هیچ کس نمیداند آن مدینۀ فاضله کجاست! شخصی که مدعی بود فیلم تماماً منعطف به سیاهی جنبههای مهاجرت شده، و فیلم مهاجرت را به پناهندهگی تقلیل داده در جستوجوی این جواب که در نهایت «آنجا» کجاست با یک به هم ریختگی توام با سرکوب مواجه شد که گویی میگوید، بگذار «آنجا» جایی نباشد.
یکی دیگر از حضار که شهر بندری فیلم را به خوبی میشناخت گفت، تصاویری که در فیلم استفاده میشود حاکی از یک غرض توام با انتخاب شخصیتهای مشابه است. بنابراین، فیلم یک حالت تک بعدی دارد، به این منظور که فیلم در پی نشان دادن وضعیت وخیمتری نسبت به آنچه که هست است. به این منظور بسیاری از فکتهای واقعی آن شهر و اوضاع مهاجران را نشان نداده که از سندیت فیلم کاسته است. در ادامه افزود، هر چقدر که تعداد مهاجران بیشتر شود شرایط مهاجران قبلی به سبب سهمی که وجود دارد بغرنجتر میشود. رقابتی که در میان مهاجران وجود دارد سبب میشود که فضا را برای یکدیگر سخت کنند.
یکی دیگر از حضار که تجربۀ کار با مهاجران آسیب دیده در پاریس را داشت گفت موضوع این فیلم به مهاجرت مربوط نمیشود، این فیلم تصویری از نگاه کارگردان و درد برادرش است و سوژه در واقع، اتفاقی است که در میان یک خانواده از هم پاشیده رخ داده، و مونای زندی به عنوان کارگردان نمیتواند فیلم همه جانبه درباره مهاجرت بسازد زیرا فیلم حکایت از گفتمانی دارد که برای به نمایش درآوردن این گفتمان باید با این سیستم پیچیده آشنایی بیشتری داشت. باید از آنان بود تا آنان را شناخت. فیلمساز تصاویر را به ما نشان میدهد، او وظیفه تحلیل ندارد، مخاطب خود باید تحلیل گفتمان کند. در واقع فیلم حکایت از پدری دارد با اندیشه چپگرا که پسرش متمایل به یک اسلامگرایی شده است که محصول همان فضاست. در نتیجه، فیلم در حول محور یک دغدغه خانوادگی است در نسبت با مهاجرت. ما به عنوان مخاطب باید این فیلم را به عنوان یک درد خانوادگی که محصول نگاه فیلمساز است تماشا کنیم.
در نهایت، علیرقم اینکه فیلم با نریشن از همان ابتدا موضع و خواست فیلمساز را نشان داد اما محتوای تولیدشدۀ فیلم اثری دیگر در برخی از مخاطبان گذاشت که گویی فیلم به دنبال تحلیل نسلی است. اما در هر صورت نوایی از همصدایی هم به گوش میرسید.
همریتمی
همریتمیها حاصل یک دستیها، توافق همگانی، پنهان کردن تمام شکافهای موجود و روایتی از متحدالشکلیها است. همریتمیها اگرچه میتواند در لحظات تغییر در سوی فرودستان رخ بدهد اما معمولا حاصل توافقی نانوشته در پذیرش قواعدی که وضعیت را تثبیت میکند از سوی فرودستان است.
هم ریتمی را شاید بتوان با سوال یکی از حاضرین پی گرفت، «ما چه چیزی را از دست می دهیم و چه چیزی را بدست می آوریم». بدیهی است که افراد مهاجر با بحران هایی روبه رو هستند اما وقتی از شرایطی بهرهمندیم که امکان بازگشت وجود دارد و ایران تبدیل به یک مکان قابل دسترس میشود راحتتر در جای دیگر دوام میآوریم، گویی که مزایای مکان دیگر ملموستر جلوه میکند در صورتی که افراد پناهنده چون با مانع بازگشت مواجه هستند تصورشان از بازگشت تصور صریحی نیست. شاید به همین دلیل است که نمیتوان گفت آنجایی که ما به آن تعلق داریم کجاست. در میان حضار شخصی که از طریق فیلمسازی تجربۀ مصاحبه با افراد متفاوتی که مهاجرت کردهاند را داشت گفت این فرآیند یک تجربۀ شخصی است و تجربۀ هرکس با کس دیگر متفاوت است و با توجه به تحقیقات انجام شده شاهد هیچ تجربۀ مشابهای نبوده است.
آریتمی
آریتمیها در چند جا متولد میشوند. یکی در لحظات شکست، در لحظاتی که هر راهی به در بسته میرسد، این لحظات پتانسیلهایی دارند. پتانسیلهایی برای خروج از ریتم و یافتن بدیلهایی برای زیست دیگرگونه. یکی دیگر از جاهایی که آریتمیها به کار میافتند نه لحظات شکست، بلکه لحظاتی است که فریادهای یکدستیهای ناب شنیده میشود.آنجا فقط نویزی آرام این پتانسیل را دارد که خالق آریتمی شود.
بلایی که زیستن ایدئولوژیک بر سر ما میآورد گوش به فرمان شدن و همنوایی با وضع موجود است. در دنیایی به این شکل آدمها یا کارمند دولتاند یا پادوی بازار. اما نوع دیگری هم میتوان به زندگی سامان داد. زیستن همچون یک هنرمند و تبدیل زندگی به یک اثر هنری. این شکلی از زیستن است که خود را عملۀ وضع موجود نمیکند. نه تنها زندگی را تبدیل به یک اثر هنری میکند بلکه خود نیز تبدیل به تکهای از آن میشود. خصوصیت اول و والای یک اثر هنری انسجام است. این انسجامِ یک منظومه است که آن را دلنشین، قابل اعتماد و فراانسانی میکند. خیلی از صاحبنظران بر این نظرند که فیلمی که مباحثه ایجاد کند، فیلم موفقی است، حال هرچه که باشد. به نظر این ایده شرط لازم باشد اما کافی نیست. پس بسیار گمراهانه خواهد بود که حتی بخواهیم همین محل مناقشهبودن را هم از بین ببریم. زمانی که فیلمی به نمایش در میآید چیزی که اهمیت دارد فیلم است و نه فیلمساز و یا هدف او برای ساخت فیلم. لزوماً فیلم حرف فیلمساز را نمیزند این تا جایی میرود که برخی میگویند فیلم، دست فیلمساز را هم رو میکند. بگذارید مثالی بیاورم. مجید مجیدی با تمام ارادت خود راجع به پیامبر اسلام فیلم میسازد اما گویی فیلم ماجرای مسیح را میخواهد برایمان تعریف کند، این در حالی است که نقش حمزهای که آنتونی کویین بازی کرد را ما هیچگاه فراموش نمیکنیم.
برای شناخت مردمان نباید لزوماً از جنس آنان بود و گرنه برای ساختن فیلمی درباره داعش میبایست به آنان پیوست. اینجاست که هنر به کمک ما میآید و زمانی که میپرسیم، «آنجایی که ما آرام میگیریم و حالمان خوب است کجاست؟» دستمان را میگیرد و با خود به آنجا میبرد. هنر امروز باید نشانمان دهد برای رسیدن به آنجا از چه مسیر و موانعی باید بگذریم. دیدن گرفتاریهای شخصی دیگران زمانی رهایی بخش است که با امر جمعی و امر تاریخی پیوند بخورد.
در نهایت آنجا که سخن از «جایی» است که به آن تعلق داریم نشانی از سردرگمی بر چهره، بر روی پنجهها گام بر میدارد. به نظر میرسد هرگونه پیوند میان مدینۀ فاضله و زندگی واقعگرایانه با تمام عادتوارههای روزمره منسوخ جلوه میکند. با این همه، این رویکرد وسوسهانگیز در پی استدلالهایی جهت یافتن مکانی برای زندگی دوباره است. گویی ما همواره میل به تولد داریم، همانگونه که از جهان تجربه انتزاع میکنیم و با هر بار انتزاع کردن یک «من» را میسازیم. بدیهی است که در چنین حالتی ما محدود به بُعد مکانی که حالمان را خوب کند نیستیم، باید شالوده مابعدالطبیعی را فراهم کرد، آنچه که هگل از همان آغاز در پی آن بود. هگل در نخستین اثر منتشر شدهاش در باب فلسفه سیاسی و اجتماعی استدلال میکند که کاستیِ اصلیِ قانونِ طبیعی این است که آنها این قانون را از مابعدالطبیعه جدا ساختهاند. امکان ندارد که این حقیقت را نادیده بگیریم که مابعدالطبیعه اجتناب ناپذیر است و اگر تظاهر به رها بودن از آن کنیم صرفاً در مورد بنیادیترین مسائل مصادره به مطلوب میکنیم. «تعلق داشتن» برای یک فرد جهان سومی به مثابه «آزادی داشتن» است، اگر از تعاریف غلط از آزادی بگذریم و بخواهیم آن را تحت تعابیر فنی صورتبندی کنیم آن را چنین تعریف میکنیم، ارادهای که خویشتن را اراده میکند، یعنی متعلق و غایتِ اراده. شاخصۀ ممتاز هر موجود عقلانی آزادی است و ما تنها زمانی آزاد و مختار میشویم که از آزادی خویش خودآگاه گردیم. آن چیزی که ما برای آن در جهت زیست برتر میجنگیم تنها جلوههایی از سرمایهداری است که به جرات می توان آن را بزرگترین فریب اخلاقی تلقی کرد. شاید بتوان ناجیِ این بازی بیرحمانه را یک زیست فردی که حاصل نبوغ است دانست که موجب حفظ «جمع» شود. به عبارت دیگر یک آرامش درونی برای ساختن دوبارۀ یک جمع، یک تولد دوباره اما از جنس واقعیت نه صرفاً هضم شدن درون این نظام جهانی، در غیر این صورت مهاجرت و یا حتی ماندن، بازیای است مانند سایرین. بورونو لتور میگوید، تصوری که باید داشته باشیم فارق از مرزگذاری میان دولت-ملت است. بحث اقتدار این دولت-ملتها و کشورها در حال حاضر مفهومی ناکار آمد است. برای جریان انرژی در سطح جهان دیگر نمیتوان به جلوههای تجملگرایی و سرمایهداری یک کشور یا دولت بسنده کرد، بلکه بحث خود و خود محوری است که صرفاً مخصوص انسان نیست بلکه در شاخصه دیگر هم هست.
دانلود و پخش پادکست چهل و ششمین نشست رخداد تازه مستند
منبع: گروه رخداد تازه مستند